3 شمیم ظهور 4 |
حد یث جمعه
ببر اندوه دل و مژده ی دیدار بیار
نکته ی روح فزا از دهن دوست بگو
نامه ی خوش خبر از عالم اسرار بیار
******
آنها نه دلها ، که گِل های بی نجابت اند که تو را انتظار نمی کشند.
و آنها نه سرها که، که سنگ های بی صلابت اند ، اگر از شمیم فرج،
چون گل نشکفند.
مادران ما را به روزگار غیبت بر زمین نهاده اند و در کام ما حلاوت ظهور ریختند .
پدران ، هر صبح آدینه ، دستان دعای ما را میان انگشتان اجابت خود می گرفتند
و در کوچه باغ های نیایش به ندبه می بردند.
آموزگاران ، نخست حرفی که در گوش ما می خواندند ، دلواژه های مهر با خورشید سپهر بود.
فرزند مرا هیچ میاموز به جز عشق
از یاد نمی برم آن روز را که با پدر گفتم :
کدامین کوه میان ما و او غروب افکند ؟
گفت: فرزندم ! دانستم بالغ شده ای ؛ که نابالغان از او هیچ نپرسند و به
او هرگز نیندیشند.
گفتم : در کنار کدامین برکه بنشینم تا مگر ماه رخسارش در او بتابد؟
گفت: فرزندم ! دانستم که از من میراث داری ؛ که پدران تو همه برکه نشین بودند.
گفتم : پدر جان ! چرا عصر آدینه ها پروای ما نداری ؟
گفت : فرزندم ! پروانه ها همه اینچنین اند.
در روزگار نامرادی ، هر روز جمعه است و جمعه ها صبح و ظهر و شام ندارند،همه عصرند.
گفتم : تا جمعه ی موعود ، چند آدینه راه است ؟
.................
مادرم به ما پیوست. دلگیر بود، اما مهربان.
نگاهش به سوی ما لغزید ، چشمهای من در افق خیره ماند.
پدر یا مادر ، نمی دانم ، یکی گفت :
شاید امروز ، شاید فردا ، شاید .......همین جمعه
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زده ام فالی و فریاد رسی می آید
¤ نویسنده: خادم المهدی